"دادگاه دهه خونین"
تریبونالی برای افشای جنایات رژیم اسلامی
آذر ماجدی

دوشنبه ۱۸ ژوئن مرحله اول دادگاه رسیدگی به جنایات جمهوری اسلامی در دهه ۶۰، یکی از سیاه ترین دهه های تاریخ بشری، در مرکز حقوق بشر سازمان عفو بین الملل در لندن آغاز شد. این مرحله بمدت ۵ روز ادامه خواهد داشت. مرحله دوم در ماه اکتبر در شهر لاهه برگزار خواهد گردید .

دوشنبه صبح با سیاوش دانشور که یکی از شاهدان جنایات رژیم در این دادگاه است، به محل دادگاه رفتیم. از اینکه بالاخره دادگاهی حتی نمادین برای افشاء و ثبت بخشی از جنایات این رژیم سرکوبگر ممکن شده بود، هیجان زده بودم. طی بیست سال اخیر تلاش های مختلفی از جانب اپوزیسیون چپ برای تشکیل چنین دادگاهی انجام گرفته بود که همه آنها بعلل مختلف نیمه کاره رها شده بود. راستش منهم مانند بسیاری دیگر که در این دادگاه شرکت نکردند و یا اظهارنامه حقوقی آنرا پر نکرده بودند، تا قبل از تشکیل دادگاه خوش بین نبودم. از ابتدا هم این پروژه را چندان جدی نگرفتم. اما زمانی که برایم مسجل شد، این بار دادگاه تشکیل خواهد شد شادی و هیجان خاصی بر من غالب شد .

همه ما کسانی که در این مقطع علیه رژیم اسلامی فعالیت می کردیم، بنوعی عمیق از این جنایات متاثریم، حتی اگر خود به اسارت نیافتاده باشیم و یا خویشاوندی را از دست نداده باشیم. همه ما رفقای عزیزی را در این دوره از دست داده ایم؛ رفقایی که بعضا فقط با یک اسم مستعار می شناختیم، چرا که شرایط مبارزه مخفی برای حفظ امنیت خویش و سازمان مان ایجاب می کرد که در مقابل یک رژیم بورژوایی که آمده بود تا انقلاب مردم را سرکوب کند، پیشگیری های امنیتی را کاملا رعایت کنیم. رفقای عزیزی که با هم برای هدف مشترکمان یعنی ایجاد یک جامعه آزاد، برابر و مرفه برای همگان، با قاطعیت و تلاش بی نظیر فعالیت می کردیم، بحث می کردیم، نشریه توزیع می کردیم، جلسه تشکیل می دادیم، از دست پاسدار فرار می کردیم، با حزب الله درگیر می شدیم، جلوی زهرا خانم ها می ایستادیم. برخی از رفقایمان را در خیابان روز ۳۰ خرداد، در حال عبور و مرور از دست دادیم، گرفتنشان و دیگر ندیدمشان. برخی را به خانه هایشان ریختند و بردند و حتی جسدشان را کسی دیگر ندید. هزاران نفرشان را در سال ۶۷ هیات مرگ اعدام کرد و اجساد نیمه جانشان را در کامیون ها ریخت و در گورهای دستجمعی مدفون کرد. برخی زیر شکنجه جان سپردند، برخی خودکشی کردند و برخی دیگر تعادل روانی شان را از دست دادند .

روزهای پر از تب و تاب از ۳۰ خرداد ۶۰ ببعد را از یاد نبرده ایم؛ انتظار برای چاپ روزنامه های عصر که لیست برخی از اعدام شدگان را منتشر می کرد و اینکه چگونه ساکت و پر از هراس این روزنامه ها را ورق می زدیم و بدنبال نام رفقا و عزیزانمان می گشتیم. حیرت و خشمی که بر قلب هایمان مستولی می شد وقتی یک لیست چند صد نفره را می دیدم که بیش از نیمی از آن فقط یک اسم کوچک بود: اصغر، فرهاد، سیما، نازنین، زهرا، احمد… . پس از دقایقی دیگر چشمانمان نمی دید، مغزهایمان ثبت نمی کرد، گوشهایمان نمی شنید. منکوب و بهت زده بر جای خود خشک می شدیم: "چگونه چنین جنایتی ممکن است؟" "چگونه می توان یک نوجوان ۱۶ ساله را در خیابان گرفت و بعد از یکی دو ساعت بدون اینکه حتی اسم و آدرسش معلوم باشد، بدون اینکه خانواده اش مطلع باشند، تیرباران کرد؟" می دانستیم که اینها اسلامی اند و شقاوت شان در درندگی بسیار است؛ می دانستیم که یک ایدئولوژی حی و حاضر دارند که بهشان اجازه و توجیه گردن زدن کافر را می دهد؛ می دانستیم که برای این قرون وسطایی ها سن معنا ندارد، وقتی دختر ۸ سال و نیم بالغ است و آماده تجاوز، نوجوان ۱۳- ۱۴ ساله دیگر یک مرد و زن کامل محسوب می شود؛ و اصولا اینها حتی مجبور نبودند ژست یک دولت مدرن سرکوبگر را هم بگیرند؛ اگر رژیم شاه در سالهای آخر سلطنت باید چیزهایی را انکار می کرد و ژست تمدن می گرفت، اینها این ملاحظه را هم نداشتند. می دانستیم که اینها آمده اند تا یک انقلاب را سرکوب کنند، و لزوم این سرکوب، کشتار وسیع و ارعاب وسیعتر است. اما باز شوکه می شدیم .

یادم نمی رود که چگونه یک روز که از قرار تشکیلاتی برمی گشتم، مهدی میرشاهزاده، دوست خوب و عزیزم که ضمنا رفیق تشکیلاتیم بود را در خیابان تاج اتفاقی دیدم. چند ماهی می شد که بعلت مخفی کاری تشکیلاتی ندیده بودمش؛ آدرسش را نمیدانستم، اطلاعی از او نداشتم؛ حتی خبر نداشتم که ازدواج کرده است. نگاهی پر محبت و احوالپرس به یکدیگر انداختیم ولی از ترس اینکه یکیمان تعقیب شده باشیم، بهم سلام هم نگفتیم. به راه خود ادامه دادیم. در سال ۱۳۶۲ شنیدم که اعدام شده. هیچگاه آن نگاه شیرین، پرمحبت و پرهراس را از یاد نمی برم. چقدر بخودم لعنت میفرستم که چرا حالش را نپرسیدم. این رویداد در مقابل اقیانوسی از جنایت و از دست دادن عزیزان، فرزند و همسر و پدر و مادر و خواهر و برادر، یک واقعه کوچک است. اما سی سال است که آن نگاه در ذهنم ثبت شده است و از یادم نمی رود .

یک دوست عزیز و بسیار نزدیک داشتم. خانواده او به ماموریت به شهر دیگری رفتند. من هم بعد از مدتی به خارج برای تحصیل. سال ۵۹ در مراسم ترحیم عمویم دیدمش. همدیگر را بغل کردیم. میدانستم که سیاسی و چپ است، اما بخاطر مخفی کاری نه بخود اجازه دادم سوالی از او بکنم و نه از خود چیزی گفتم. با هم قرار گذاشتیم که در یک فرصت دیگر همدیگر را ببینیم و راجع همه چی صحبت کنیم. آن روز هیچگاه نرسید. در سال ۱۳۶۱ در کردستان شنیدم که سه نفر از رفقای عزیز اتحاد مبارزان کمونیست اعدام شده اند. اسمشان را شنیدم. جواد قائدی، صادق قائدی و منیر هاشمی. ای وای دوست عزیز و نزدیک بچگیم، منیر را بدون اینکه حتی فرصتی شود که یکبار دیگر همدیگر را ببینم برای همیشه از دست دادم .

دهه ۶۰ یک جامعه را مرعوب و دردمند کرد. یک درد و غم کلکتیو. یک خانواده و ده خانواده و صد خانواده نبودند. هزاران هزار خانواده در هراس و در درد عزیز اسیر یا از دست داده بودند. سی خرداد شصت یک کودتای خونین کل جامعه ایران را به خون کشید. همه، همه متاثر شده ایم. زندگی نسل های بعد نیز از این جنایت متاثر است. تا این دوره را ثبت نکنیم؛ تا با صدای بلند از درد و عزیز از دست رفتمان نگوییم؛ روی آرامش را نخواهیم دید. از اینرو است که یک تریبونال برای محاکمه رژیم اسلامی بجرم جنایت علیه بشریت لازم و ضروری است. حتی اگر این دادگاه یک دادگاه نمادین باشد .

با فکرهای مختلف که به مغزم هجوم می آورد، با یاد رفقایی که از دست داده بودم، به ساختمان عفو بین الملل رسیدم. جایی در سالن پیدا کردیم و نشستیم. از همان لحظات اول روایت های درد و شکنجه و اعدام و جنایت و آزار سرازیر شد. لحظاتی بود که نمی توانستم بر سر جای خود بنشینم، نمی توانستم از سالن هم خارج شوم چون نمیخواستم هیچ چیز را هیچ شهادتی را از دست بدهم. آشفته حال و اشوب زده به صورتهای این انسان های درد کشیده نگاه می کردم. زنی که چهار برادر خود را از دست داده بود و مادرش در راه بهشت زهرا و خاوران در یک غروب نیمه تاریک پایش در مینی بوسی گیر کرده بود و جان باخت. راستش در آن لحظه فکر می کردم، شاید این مادر درد دیده با این حادثه آرامش یافت. چگونه می توان با مرگ ۴ فرزند مقابله کرد. زندگی ای که در راه بهشت زهرا و خاوران خلاصه شده بود، با یک تراژدی به پایان رسید. در این شهادت بود که فهمیدم یکی از برادرانش یک رفیق عزیر تشکیلاتی خود من بوده است و مادرش جسد او را، بهنام را، در حالیکه یک دستش از خاک بیرون بوده در خاوران پیدا کرده بود .

زن دیگری از اسارت و اعدام برادرش و تعداد دیگری از خویشاوندانش می گفت. برای اینکه وقت را تلف نکند، تند تند عکس هایی را بلند می کرد و نام آنها و تاریخ اعدامشان را اعلام می کرد. باور نکردنی بود. مردی از دستگیری و اعدام برادرش که یکی از کادرهای کومه له بود می گفت، از دستگیری و اعدام خویشاوندان دیگر. مردی از اعدام خواهر ۲۶ ساله اش برای داشتن یک نشریه دو صفحه ای از اخبار گیلان. مردی که در ۱۶ سالگی دستگیر شده بود و نزدیک ده سال در زندان بود و از شکنجه و اعدام رفیق مدرسه ایش که زمان اعدام کمتر از ۱۷ سال داشت. مردی از اینکه در زمان دستگیری فقط ۱۴ سال داشت. زنی که شوهرش را اعدام کرده بودند، پدرش زیر شکنجه جان باخته بود و مادرش هم در زندان شکنجه شده بود. از اینکه در زمان دستگیری یک دختر ۲ ساله و یک پسر نوزاد داشته است. او در زندان و زیر شکنجه و کودکانش بیرون و همسرش زیر اعدام. فقط توانسته بود قبل از اعدام ۵ دقیقه با همسرش در مقابل چشمان پاسدارها صحبت کند. آنقدر درد و غم و تراژدی زیاد بود، که در ذهنم تصاویر و گفته ها با هم مخلوط شده است و یک احساس عمیق خشم و درد بر همه آنها سایه انداخته است .

زنی از دو دختر جوان می گفت که با چادر نماز خود را حلق آویز کردند. مردی از رفیقی که با شیشه شکسته شکم خود را پاره کرد تا از درد خلاص شود. از کسانی که دچار اختلال روحی شده بودند. از صدای دائم جیغ و فریاد زیر شکنجه، از تجاوز، از ملاهای هیات مرگ، از دیوانگانی که در شکنجه لذت زندگی و صواب آخرت را جستجو می کردند .

دیروز سی خرداد بود. سی و یک سال پیش این کودتای خونین شکل گرفت و طی کمتر از یک دهه هزاران هزار نفر شکنجه شدند و جان باختند. سیاوش دانشور سخنش را با یاد سالگرد سی خرداد و یاد جانباختگان آغاز کرد. قرار بود از دوران ۶ سال زندانش در دهه ۶۰ سخن بگوید. اما یاد اعدام شدگان بدست خلخالی در فرودگاه کردستان را که هم بندی او بودند هم زنده کرد. عکس معروف از صحنه اعدام این جوانان کمونیست که یکی شان بر روی برانکارد بود را با خود آورده بود و به هیات حقیقت یاب و حضار نشان داد. برای یک آن نفس در سینه ها حبس شد. یاد هجوم خونین ارتش اسلامی در ۲۸ مرداد ۱۳۵۸ به کردستان در اذهان زنده شد .

گفته ها بسیار بود. اما حتی پس از اتمام این دادگاه که از ۸۰ نفر شهادت می گیرد، فقط قطره ای از اقیانوس کشتار و جنایت این رژیم سیاه و جنایتکار آشکار و ثبت خواهد شد. همه از اینکه این دادگاه تشکیل شده بود تا نوری بر این تاریخ سیاه و خونین بیندازد احساس رضایت می کردند. اینکه توانسته اند سهم خود را در افشاء و ثبت این تاریخ ایفاء کنند. این دادگاه قدمی بود در ممانعت از فراموشی، در بیاد سپردن یکی از تاریک ترین دوره های تاریخ بشری، از اینکه همانگونه که سیاوش دانشور در بخشی از صحبت هایش گفت: "رژیم اسلامی آمده بود تا انقلاب را بخون کشد. ما زندانیان اسرای آن انقلاب بخون کشیده بودیم که قرار بود در زندان آرمانخواهی و هویتمان را نیز نابود کنند. ما تلفات دادیم اما روی دیگر این سکه مقاومت بود. من به همه بازماندگان این جنایات میگویم که علیرغم دردها و زخمهای بیشمارمان آنها موفق نشدند. انقلاب را کوبیدند اما نتوانستند آرمانخواهی را در زندانها دفن کنند. نتوانستند".

باید این تاریخ را بیاد آورد. باید از آن حرف زد. باید اسناد آنرا جمع آوری و منتشر کرد. باید این رژیم را، تمام آمرین و عاملین آنرا، از جمله کسانی که اکنون به جنبش سبز اصلاح طلبی دولتی پیوسته اند و در تحرکات آلترناتیو سازی ارتجاعی شرکت دارند، به محاکمه کشاند. تا هم ذره ای از عدالت اجرا شود و هم نگذاریم که دگر بار تکرار شود . *